سلام
ی چند روز پیش این مطلب دلآرام رو خوندم و دلم سوخت واسه خودش و دخترش
http://mrs-delaram.blogsky.com/1398/01/18/post-2450/%D8%A7%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B2
امروز یکی باید دلش به حال خود من و پسرم بسوزه ، بله دومی داره میاد
البته به قول مامایی که میرم پیشش خوش اومدی مامانی ولی خیلی خیلی چراغ خاموش و بیخبر اومدی هاااااااااااااااااا وروجک جان
خلاصه فعلا فقط ی همکار میدونه و مامانم اینا، نمیخوام فعلا کسی باخبر شه و هی دلسوزی بشنوم
دومی در راه است خدایا خودت یاری کن
پسرکم دیروز یک سال و نیمه شد، یعنی یک سال و نیم یعنی 18 ماه گذششت از مادر بودن من، از روزی که با آخرین زور و فریاد عشق رو تحویل من دادن از روزی که بعد اینکه گذاشتن ی نظر ببینمش و ببوسمش و بگم گریه نکن پسرکم بردنش و بعد وقتی بهم برش گردوندن که همه حرفاشون رو گوش کرده بودم و هرچی گفته بودن خورده بودم و دیگه بی قرار بچم بودم، وقتی دادنش که پسرکم خواب بود و من متحیر که این موجود این کوچولو این تکه آسمان این معنای عشق این شکوفه نورسته دل این همه زیبایی، بچه ی منه؟! همه وجود منه؟! و من حیران اویم و من . اما جمله و کلمه ای نمی یافتم برای توصیف حال اون لحظه خودم و هنوز هم نمی یابم و من.من عاشق ترین ، من یک مادر، نمیخوام از قداست مادر بگم که این روزا وقتی سبک و سنگین میکنم قداست مادر رو مثل اونایی که نظراتشون رو خوندم موافقم که مادر قدیسه نیست یک انسانه ولی انسانی که به درجات مختلف از خودش میگذره مادری که براساس مطالعات پزشکان محترم معتاد میشه به بوی نوزادش تا با ترشح اون هرمون مهربانی نهایت حمایت رو داشته باشه از موجودی ناتوان، از انسان، وضمانت کنه باقی موندش بر کره خاکی رو. پس قدیسه نیست و بسته به میزان هورمون ها و آموزش ها و عرف و قوانین و از خود گذشتگیش درجه بندی میشه ولی ولی ولی عشق مادر به فرزند بی مثال و بدیله به این ایمان دارم چون من عاشقانه ازدواج کردم یعنی 5 سال عاشقی کشیدم و بعد ازدواج و حالا هم اگر عشم ازم بخواد چشامو هم بزارم و تمام حتما همون میکنم و تمام، من عاشق مامانم هستم حاظرم هر لحظه جونم رو بدم واسش من عاشق خواهرام هستم و حاظرم هرکرای بکنم واسشون ولی هیچ کدوم از اینا به اندازه یک لحظه عاشقی من برای پسرکم نمیشه با ذره ذره وجودم با دونه دوه سلول هام با لحظه لحظه عمرم عاشقشم عاشق
خب بگذریم
پسرک من بزرگ شده و مردی شده واسه خودش، جوری که وقتی اسمش رو صدا میزنی میگه بَ ( یعنی بله) تقریبا دو هفته ای میشه که دوست داشتن رو یاد گرفته بیان کنه و این یعنی آغاز انتخاب :) وقت خواب دووس( دوست داره؟) واسش قصه خخخخ ( خرسی رو بگم) فرداشبش دووس داره قصه مییییییی ( میمون کوچولو ) رو بگم، دووس داره نون خخخاااا( خالی) بخوره دووس داره بینج(برنج) رو با دَ ( دست) هاممم کنه ( بخوره) دووووووو داره بره توی حمام آببببببببببببببببب ودو داره یاه بیه( راه بره توی خیابون و توی کالسکه نشینه) دو داره مُغغغغغغغغغغغغغغغغ ( مرغ) بَغ ( بغل) کنه دو داره تُخخخخ( تخم مرغ) رو دَق کنه ( بشکنه) و آب ( محتویاتش رو ) بیزه توی ااااا( با دست قابلمه رو نشون میده) و روی گا ( گاز) هام هام ( بپزش) وقت خوندن کتاباش خودش دوست داره کدوم کتاب رو بخونیم، وسایلش رو جرات کنی و جمع کنی از وسط خونه بریزی توی سبد وسایلش خطا کردی چون با سرعت برق و باد سبد رو خخخخخخخخخخخخخخخخخ میکنه روی زمین .همراه با من شعر میخونه اولش شعر ی توپ دارم قلی قلیه رو باهام تکرار کرد اینجوری که من میخوندم ی توپ دارم اون میگفت قققققققق ( قل قلیه) سرخ سفید و اون میخوند آآآآآآآآ ( آبیه) مینزم زمین با دستش اشاره میکرد به بالا و میگفت هَهههههههههه ( هوا میره) و تا آخر بعد چند روز متوجه شدم این هر شعری که من وقت خواب واسش میخوندم همینجوری حفظ هستش حتی شعر اناز رو تقریبا نصف بیشتر کلمات این شعر رو حفظه و میگه با من و
دندون های یپشش همه دراومدن و داره دوتا نیش همزمان درمیاره ( مادرش بمیره واسش) تازه یکی دیگه هم داره متورم میشه تازه واکسن هم باید میزد که خالش رو فرستادم بهداشت و گفتم بپرس میشه دیرتر ببریم بچه رو گناه داره اینقدر همزمان اذیت شه
عاشق بازی های مردونه با باباشه که جیغ من رو دربیارن با هم اعم از به قول خودش مَغ( همون کله ملاغ (آیا درست نوشتم؟ )) و تاب بازی هستن یعنی باباش دست و پاهاش رو بگیره و تاب تابش بده مثل پاندول و . کلی بازی خطرناک دیگه البته از نظر من و پر هیجان از نظر اونا و البته بازی قایم باشک که عاشق چش بزاره و باباش بره قایم شه و این بگرده پیداش کنه
عاشق سورپرایز شدن حتی اگر خودش خودش رو سورپرایز کنه مثلا کتابش رو یمزاره زیر پاش و یمگرده و یمگه نییییییییی بعد از زیر پاش دربایه و نشون بده و کیف کنه
عاشق طبیعت و درخت و خاک
و.
فدای پرسکم بشم من
پسرکم 3 روزه تب میکنه و من نمیدونم از چیه؟ نه علامت سرماخوردگی داره نه دندون درآوردن اما تب میکنه و شبها معمولا شدیده و دیروز خواهر کوچیکه و امروز همکار ها میگن ممکنه عفونت اداری باشه، دکتر دیشب بردم میگه ممنه چند روز پیش که با سختی مدفوع کرد خراش و پارگی هایی داخلی واسش پیش اومده باشه، عمه پسرکم و مامان میگن شاید داره دندون درمیاره و. و من بینوا به عنوان مادر نمیدونم چه گلی سر بگیرم، درکنار همه اینا اضافه کنید پسرک من استامنفون نمیخوره یعنی هر نوع قطره و شربت قرص خوراکی استامنفون بهش دادم بالا آورده و فقط تنها راه حل پایین آوردن تبش استفادهع از شیاف استامنفون هست و بس و الهی بمیرم واسش وقتی شیاف از دومی میرسه به سومی و چه گریه ای میکنه بچم
بله دیگه پسر ما هم همچون پدر محترمشان در اوضاع اقتصادی وانفسا قراره بزرگ بشن،یعنی تکرار مکررات تاریخ، آخه این قیمته پوشک بچه استتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم ی بسته پوشک بچه میخرم به قیمت 90 هزارتومان پول رایج مملکت، تازه میگن بار بعدی باید همین رو 120 هزار تومان بخرم، بله، اینم از آخر عاقبت بچه داری :(((((((((((((((((((((((
امروز پسرکم رو بردم واکسن یکسالگیش رو زدم و رسما پسرکم از یسالگی گذشت :)))))))) بمیرم .واسش که دردش اومد و گریه کرد کلی هم واسش رو منبر که خب مامانی واکسن درد داره دیگه، خلاصه بچم از دکتر و معاینه و وزن گیری و می ترسه رسما و تا چشش می افته به یکی با مانتوی سفید خودش رو میچسبونه به من و آماده گریه میشه بچم
بله دیگه پسرکم در تاریخ 4 تیر یک ساله شد و به قول نیما بعد این هرچه بر او میگذرد تکرار مکررات است اگر همتی نکنیم و نکند
دیروز هم بردمش چکاپ یکسالگی که چون خودم میخواستم دکتر واسش نوشت و لذا دیروز روز سختی گذشت بر من و پسرکم،
صبح باید 4 یا 5 ساعت ناشتا میبود و میبردیمش آزمایش خون و این سخت بود چون پسرک من هر 2 ساعت طلب شیر میکنه شب تا صبح و اینکه چجوری من ناشتا نگهش دارم و نهایت آب بدم بهش خیلی سخت بود و عملا نتونستم و ساعت 5 و نیم صبح بهش شیر دادم بس پسرکم التماسم کرد ( بمیرم واسش) بعد هم که بردیم بیمارستان و بخش اطفال که واسه آزمایش ازش خون بگیرن ، این وسط هم مامان جان و خواهر کوچیکه اومده بودن که نزارن من توی اتاق بمونم ولی مجبور شدم دستاش رو خودم بگیرم و باباش پاهاش رو تا 6 تا شیشه رو خانم پر کنه و. بماند که پسرکم چقئر گریه کرد و چقدر من توی گوشش گفتم پسرکم عاشقتم میدونم درد داری ولی لطفا تجمل کن، بعد هم نوبت آزمایش ادرار بود و منی که شیر نداشتم به اندازه کافی و پسرکی که شیر میخواست و گلاب به روتون مواد لازم جهت آزمایش رو تولید نمیکرد:)))))))))))))) خلاصه بعد 2 ساعت تلاش برگشتیم خونه و ی ساعت بعدش دوباره پدرجانش با ی ظرف حاوی ادرار پسرش برگشت بیمارستان و بعد اون دیگه من از حال رفتم و خواهرکم با بدبختی من رو رسوند درمانگاه و سرم و. خلاصه داشتم میمردم از فشار پایین، امروز هم اصلا اوکی نیستم
خاندان محترم میگن فشار دیروز خیلی واست زیاد بود،
صبح پسرکم با چشمای نیمه بسته مامانش رو صدا زد و ازش خواست، فقط اش اونم یکی فقط یکی ، بعد هم زد زیر گریه چون مامان سنگدلش سعی کرد هواسش رو پرت کنه و هی حرفای بی ربط و با ربط زد و ی جا هم قاطع گفت نه دیگه ما دو ساله ها روز اش نمیخوریم فقط شب وقت خواب که هوا تاریک میشه . بغلش کردم نوازشش کردم راهش بردم واسش شعر خوندم بوسش کردم و هی بهش گفتم چقدر عاشقشم و دوستش دارم و چه به قول خودش کیف میکنم وقتی توی بغلمه، بچم ی 10 دقیقه ی ربعی گریه کرد اول خیلی شدید و بعد کم کم آروم تر شد و از بغلم رفت پایین و بعدم هوس حمام کرد بردمش حمام و آب بازی کرد ولی کلافه بود ی بارم توی حمام خودش رو انداخت بغلم و اش خواست( فداش بشم فرمودن فقط اش مامان فقط اش) ولی انگار میدونست باید بگذره ازش، خلاصه بی بهانه و با بهانه امروز ازم بغل خواست و بوس، بعدم که من اومدم سر کار و دلم موند خونه، تاببینم چجوری با هم میریم جلو، دلم حسابی آتیشه توش -ی وضعی پیش اومده بین تمام چیزاهای یک شکل مثل انگشت ها یا مداداش یا کاسه ها یا حتی چهارخونه های پشت آینه و هرچی که بزرگتره رو میگه مامان و کوچیکتره میشه نی نی و بعد میگه مامان اش بده به نی نی ش
به نظرم سخت ترین کار دنیا از شیر گرفتن بچه است، شاید بهتره درست تر بگم تا این لحظه از زندگی من سخت ترین کار دنیا از شیر گرفتن بچه بوده، آخه من موندم توی حکمتش، چرا من مادر باید نه بگم به بچه؟ خب بابا جان همونجوری که با تولد بچه شیر جاری میشه سر ی تایمی هم شیر قطع بشه دیگه اینجوری سختیش برای من مادر کمتر میشه به خدا، الان وقتی پسرکم از ته دل گریه میکنه منم گریه میکنم، البته برای اینکه پسرکم خیلی اذیت نشه تصمیم رگرفتم تدریجی از شیر بگیرمش و فعلا درحال ترک شیر روز هستیم ولی خب همون رو گاهی با چنان زاری ازم درخواست میکنه که ته دلم کباب میشه و در 50درصد شاید هم بیشتر موارد تسلیم میشم ولی خب پسرکم هم داره تمام سعیش رو میکنه که همراهی کنه.بهش میگم پسر مامان وقتی ما پسرا دو ساله میشیم ( نخندین بهمون ) و جشن تولد میگیریم و شمع کیکمون رو فوت میکنیم و دست میزنن واسمون دیگه نباید اش مامان بخبوریم ( همون شیر)و دیگه باید شیر توی لیوان بخوریم عزیزم. پسرکمم تایید میکنه و میگه باشه، میگم چی نباید بخوریم میگه اش مامان، میگم کی؟ میگه دوساله شدیم، میگم الان چندسالمونه؟ میگه دو( هنوز مونده تا 2سالش بشه ولی واسش شمع روی کیک روشن کردیم و فوت کرده اینا) ولی باز میچرخه میاد دستاشو میندازه گردنم و سرشو میاره کنار گوشم و میگه مامان، میگم جان ، میگه اششششش بده
این پسرک من مثل خیلی از بچه ها دوست نداره موهاش رو کوتاه کنیم و تا الان که 22 ماهشه فقط دو بار بردیمش آرایشگاه مردونه با کلی گریه و چسبیدن به من با موهای نصفه و نیمه کوتاه شده اومدیم بیرون. یکی دوبار هم خاله جان کوچیکش توی خونه موهاش رو کوتاه کرده، الان دیگه رسما موهاش می ره توی چشاش، دیروز بلاخره فرصت شد بریم ی اسباب بازی بخریم واسش تا یواشکی بدیم دست آقای آرایشگر شاید کمی آروم شه و بزاره موهاش رو کوتاه کنه بنده خدا.
توی فروشگاه من دوتا وسیله واسش برداشتم یکی خودم بدم بهش یکی هم ببریم بدیم آقای آرایشگر که خب تفنگ آبپاش رو واسه دومی انتخاب کردم و خودم هم ی ماشین کنترلی خریدم ولی بچه جون هر دو رو دید تفنگ رو دست مامانم وقت امتحان کردنش بیرون مغازه و دومی رو هم وقت امتحانش توطسط مسئول فروشگاه، خودشم ی بسته نخ و مهره انتخاب کرد پسرک فسقلی من، یعنی شنیدم دوبار دور مغازه گشته و هربار رسیده به اون ویسله درخواست کرده صبر کنن و ببیندش، من که رسیدم بهش گفتم نه مامان بیا بریم این بدردت نمیخوره و از فردا باید از هرگوشه خونه ی مهره د جمع کنیم ازش گرفتم و گاشتم توی قفسه ولی دیدم بچه با ی حالی نگاهش میکنه، پرسیدم دوستش داری؟ باهیجان گفت فقط همین خوشگله فقط همین، خلاصه اونم خریدیم و الان رفته توی کمد واسه اینکه توسط جناب آرایشگر تحویل بچه بشه اگر خدا کمک کنه و باباجانش ی فرصت بده به ما ببریمش واسه کوتاهی مو، آخه ما باید بریم توی صف فرصت های همسرجان تا نوبتمون بشه
دیروز خیلی حالم بد بود و تا شب حسابی علایم سرماخوردگی خودش رو نشون داد و رفتم دکتر، این خیلی مهم نیست بخش مهمش امروز صبح بود که وقتی از خواب بیدار شدم به شدت احساس عذاب وجوان داشتم که الهی بمیرم پسرکم هم سه روز پیش همین علایم رو داشت ولی چون توی خونه شیاف استامنفون نداشتم ( قطره بدم بهش بالا میاره) خیلی جدی نگرفتم و گفتم ی آبرزش بینی داره و البته نخواستم هم زیاد بچه رو به دارو عادت بدم ولی حال بد امروز خودم باعث شد هی قرص بخورم هی به خودم فحش بدم، بعد هم که پسرکم اومد به سمتم و گفت مامان من 2 ساله شدم و نباید اش بخورم دیگه طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه، مامانم کلی خندید به حالم ولی همین الانم که خودم یادم میاد اشکم دراومده، طفلک بچه کوچولوم
پسرکم رو دیشب همراه همسر محترم بردیم و موهاش رو کوتاه کردیم خیلی آقا و متین نشست و هیچی نگفت، البته بغض رو میشد توی صورتش دید اما با مقاومت تمام نشست
البته قبلش به مامانم گفته بود من دیگه نمی ترسم، بابا شدم، بزرگ شدم، گریه هم نمیکنم
مامانش به فداش بشه :)))))))))))))))))))))))
فعلا که رسیدیم به ی بار قبل خواب شیر خوردن، ولی همین روی اعصاب بچه است و اصلا حاضر نیست از دستش بده، هنوز که فعلا در مرحله هرشب یادآوری کردن این هستیم که همه نی نی ها وقتی 2 ساله میشن دیگه شب وقت خواب با فنجون شیر میخورن و هرشب پسرکم قول میده که اش رو فراموش کنه ولی از فرداشب ، فعلا نمیخوام بیشتر از این سختش کنم، ی یک هفته به یادآوری هرشب قبل خواب ادامه میدم و بعد شروع میکنم به عملیاتی کردن موضوع
دعا کنید برای دل کوچولوی پسرکم
هر روز صبح که بیدار میشه میگه مامان اش بده، منم شیشه آبش رو میگیرم روی لباش ی چندتا مک میزنه بعد میچرخه و میگه دیلم دد میکنه اینقدددد که آب وردم و بعدش دیگه بلند میشه ، بعد اینکه ی کم بغلش کردم صبحش رو شاد شروع میکنه ولی خب هنوز میل به اش در وجودش پر میکشه بچم
خب من و دومی وارد هفته دهم شدیم، امیدوارم صحیح سالم باشی کوچولوی من . هر روز صبح واست از خدا سلامت جسم و سلامت روح رو درخواست میکنم عزیزم، امیدوارم توی زندگیت از همین الان تا آخر عمرت خوشبخت و عاقبت به خیر شی تازنینم، تو هم واسه من و بابات دعا کن عزیزم
و اما پسرکم، نور چشمم و مایه حیاتم، دورش بگردم که از 3شنبه هفته پیش دیگه به صورت کامل شیر رو ترک کرده . خدا رو صدهزار مرتبه شکر که 5 ماه مداومت من و خانواده برای اینکه بدون درد و بدون استرس از شیر بگیرمش جواب داد و پسرکم به کمترین میزان ممکن اذیت شد توی این پرسه، شاید تنها 2 الی 3 دفعه در طی یک ماهه اخیر که وارد فاز عملی از شیر گرفتن شدیم بهانه شیر رو گرفته و گریه کرده و الان هم که بدون شیر میخوابه فقط دو شب پیش وقت خواب یهو گفت مامان روی بالش بخوابیم اش بخورم بخوابم که خب هرجوری بود بدون توجه به حرفش مامانم رو صدا زدم و سپردمش به مامانم که بخوابونش و از اون به بعد میارمش توی سالن میخوابونمش و میبرمش توی اتاق که یادش بره، وقتی میخوابه و نگاهش میکنم دلم آتیش میگیره، با خودم میگم ی ذره بچه چه صبر ی باید بکنه کاش میشد همه سختی و استرسش رو من میکشیدم ولی سختیش رو بچم باید تحمل کنه، خدایا خودت به دل کوچولوش توان و تحمل بده
اصلا حال و احوال مزاجیم خوب نیست، نمی دونم بلاخره کی حالم خوب میشهههههههههههههههههههههههههههههههههههه.مامان که هی میگن اگر دختر باشه سر 3 ماه حالت خوب میشه پسر باشه تا 4ماهگی توم میشه بلاخره ، به هرحال به نظر من یک عمره حالم بده ی عمرم طول میکشه تا بلاخره حالم خوب شه :(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
درباره این سایت