صبح پسرکم با چشمای نیمه بسته مامانش رو صدا زد و ازش خواست، فقط اش اونم یکی فقط یکی ، بعد هم زد زیر گریه چون مامان سنگدلش سعی کرد هواسش رو پرت کنه و هی حرفای بی ربط و با ربط زد و ی جا هم قاطع گفت نه دیگه ما دو ساله ها روز اش نمیخوریم فقط شب وقت خواب که هوا تاریک میشه . بغلش کردم نوازشش کردم راهش بردم واسش شعر خوندم بوسش کردم و هی بهش گفتم چقدر عاشقشم و دوستش دارم و چه به قول خودش کیف میکنم وقتی توی بغلمه، بچم ی 10 دقیقه ی ربعی گریه کرد اول خیلی شدید و بعد کم کم آروم تر شد و از بغلم رفت پایین و بعدم هوس حمام کرد بردمش حمام و آب بازی کرد ولی کلافه بود ی بارم توی حمام خودش رو انداخت بغلم و اش خواست( فداش بشم فرمودن فقط اش مامان فقط اش) ولی انگار میدونست باید بگذره ازش، خلاصه بی بهانه و با بهانه امروز ازم بغل خواست و بوس، بعدم که من اومدم سر کار و دلم موند خونه، تاببینم چجوری با هم میریم جلو، دلم حسابی آتیشه توش -ی وضعی پیش اومده بین تمام چیزاهای یک شکل مثل انگشت ها یا مداداش یا کاسه ها یا حتی چهارخونه های پشت آینه و هرچی که بزرگتره رو میگه مامان و کوچیکتره میشه نی نی و بعد میگه مامان اش بده به نی نی ش
درباره این سایت