برگرفته شده از کانال @KhiyabooneFaree ( جهت حفظ امانت داری)
همسرم سرما خورده برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده از صبح تا شب دراز کش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد.بنده خدا بدجور چاییده
برایش پتو می آورم و رویش میگذارم.
روز اول سوپ ،روز دوم آش شلغم ،روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم
حواسم هست غذا پختنی باشد .مرتب برایش چای میآورمچون مایعات گرم خیلی موثر است.خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد .
پسرم مدرسه رو است
یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد.شب تا صبح تب داشت.چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود روز بعد او را مدرسه نفرستادم.برایش سوپ بار گذاشتمشیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود .آب پرتقال و لیمو گرفتم ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است
دو روز تمام مراقبش بودم .و بیشتر از قبل به او محبت میکردم و قربان صدقه اش میرفتم چون محبت درمان را تکمیل میکرد
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد
ای وای انگار سرما خورده ام.صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کمابیش سرفه هم میکردماستخوانهایم هم درد میکند خصوصا کتف هایمولی چاره ای نیست
بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند
آنها که رفتند نهار را بار گذاشتم آنها که دیگر سوپ نمیخورنداشکالی ندارد دو غذا میپزمیک سوپ کوچک برای خودم و لوبیا پلو برای آن ها..مرتب چای میخورم .باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه میماند تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده.باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد
ظهر میشود همسر و فرزندم می آیند سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبل تر غذا میخورند ولی من سوپ خوردم انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی استصدای سرفه هایم هم کسی نشنید.
بعد از نهار حتی فکر شستن ظرف ها برایم عذاب آور بود.بیخیال شدم.به اتاق خواب رفتم و پتو رویمگذاشتم که بخوابم.
همسرم وارد اتاق شد و گفت.امروز بعد از نهار از اون چایی های همیشگی ندادی خاااانم.
همان لحظه به یاد مادرم افتادم .اینجور مواقع نهار و شامم را میپخت و به دست برادرم میفرستاد.به همراهه یک سوپ لذیذ برای خودم
گاهی خودش هم می آمد و کمی برایم جمع و جور میکرد .اگر خانه اش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد.
مادربزرگم قبل رفتن به خانه ی بخت دم گوشمگفت : دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظه ی ناخوشی کارساز است.
وارد مغازه میشوم و یک سرى استکان نعلبکى و قورى سبز رنگ اسباب بازى انتخاب مى کنم. فروشنده میگوید:خانم صورتیشو ببرید دخترونه تره. میگم: برا پسرم مى خوام.
با تعجب به من نگاه میکنه و میگه: اگه پسره ماشین بگیرید یا جعبه ابزار، هواپیما یا چراغ قوه. پسر که آشپزى نمیکنه.
با خودم مرور میکنم در دنیایى که زنهایش پا به پاى مردها کار مى کنند مردهایش باید یاد بگیرند خستگى را با چاى از تن همسرشان درآورند. در دنیایى که زنهایش با مفهوم چک و قسط و وام عجین شده اند، شرم دارد مردهایش با دستور قورمه سبزى و ته دیگ ماکارونى بیگانه باشند.
من براى فرزندم همسرى قدرتمند آرزو میکنم . زنى که تمام لذتش در خرید خلاصه نشود. زنى که ت را بفهمد، شعر ببافد، کتاب بخواند و از دنیاى اطرافش بى خبر نباشد.
براى انکه پسرم شایسته چنان زنى باشد باید یاد بگیرد چاى دارچینى درست کند. یاد بگیرد آشپزى کند. لالایى بخواند. نوازش کند و جملات عاشقانه بگوید.
دانیال سه ساله ام استکان اسباب بازى سبز رنگ را به طرفم مى گیرد. من نگاهش مى کنم و او مى گوید: بخور چاى دارچینى برات پختم.
درباره این سایت